در
یه ملاقات از پیش طراحی شدهای، روباه، به شیر میگه: «بابای شما، خوب بود؛ زور زیادی هم داشت؛ یه نعره که میکشید، زنجیر آهنی رو میشکست. تو هم، کم
از پدرت نداری؛ این زنجیرو، به خودت ببند؛ ببینم تو هم میتونی بازش کنی؟» شیر، با یه
حالت غروری و همراه یه غرّشی، زنجیرو برمیداره؛ دور بازوانش میبنده؛ روباه هم کمکش میکنه و چنددور هم از گردن و پاهاش ردش میکنه؛ بعدش هم یه قفلی، به زنجیر میزنه و کلیدشو، جلوی چشم شیره، پرت میکنه داخل برکه؛ رو میکنه به شیر و میگه: «شیرجان، سرورم،
شیرین تر از جانم! من، جایی قرار دارم؛ باید بروم؛ امیدوارم تا من برمیگردم، بتونی
زنجیرو پارهاش بکنی؛ آفتاب هم که چند ساعت دیگه میره؛ وقتی سایه شد، دیگه اذیت نمیشی.» شیر که بغض، گلوشو گرفته بود، میگه: «مگه تو، کی برمیگردی؟ به کلّی که نمیری؟
میری؟» روباه میگه: «شیرجان! عزیزم نمیدونم؛ بستگی داره به اینکه که کارم کی تموم بشه؛ شاید فردا، پس فردا، شاید هم یه هفته دیگه؛ ولی
اومدنش که حتماًً میآم؛ من چیز زیادی ازت نمیخوام؛ من اخلاقمدار هستم! قول میدم
با اعضای بدنت، کاری نداشته باشم. خب میدونی دیگه الآنه تاکسیدرمی، مد شده و آدما، مشتریشن؛ بهخصوص که شیر هم باشه اما من نمیدم ببرنت واسه تاکسیدرمی و بذارن گوشه
اتاق خاک بخوری یا بزنن به دیوار و پزتو بدن؛ اونجوری حوصلهات هم سر میره! من فقط
چندتا از اون تارهای بلند موی یال گردنتو لازم دارم؛ اون هم به خاطر اینکه بعضاً، در
جادوجنبل، به دردم میخوره؛ امیدوارم راضی بوده باشی و حلالم کنی.» شیر، تازه میفهمه چه بلایی به سرش اومده. روباه، میره و هوا، کمکم تاریک میشه و شیر، هر کاری میکنه، میبینه زنجیر، از اون زنجیرایی نیست که باز بشه و قفله هم از اون
قفلای معمولی نیست که به راحتی و با دست خالی بشه بازش کرد. شیر یه قدم هم نمیتونست حرکت بکنه؛ اینجا بود که صدای آه و نالهاش کمکم بلند میشه؛ دهنش، خشک میشه و امیدشو از دست میده؛ یادش میآد که چه کارهای بدی در
طول زندگیش، انجام میداده؛ یادش میآد که چهقدر مغرور و ستمکار بوده و کسی رو یاری
نمیکرده؛ یادش میآد که چهقدر حتی با خانواده خودش بد بوده و خیلی خاطرات دیگه، از
جلوی چشم ترش عبور میکنن. اون نزدیکیا، یه موشی زندگی میکرده که صدای نعرههای شیر
نمیذاشته اون استراحت بکنه؛ واسه همین هم وقتی میفهمه موضوع چیه، با یه سنجاقی
که از یه شکارچی حیوانات افتاده بوده و موشه اونو با خودش داشته، میره سروقت
آقاشیره و با تبحّر و تجربهای که داشته، قفله رو باز میکنه. شیر، کلی ازش تشکر میکنه و بهش قول میده توی اولین فرصت، جبرانش بکنه و یه خدمتی واسش انجام بده. شیر از
موش، نشونی روباه رو میپرسه اما موشه، اظهار بیاطلاعی میکنه و میگه: «اون، جای
ثابتی نداره؛ وطنش و هویتش، معلوم نیست؛ هر روز، یه جاییه.» شیر، آزاد که میشه، تلوتلو راهی خونهاش میشه؛ در ابتدا، از اینکه نجات پیدا کرده بوده، شادی زیادی میآد
سراغش اما این شادی، دووم نمی آره و آقاشیره خیلی زود، دچار افسردگی شدید میشه؛ به
خصوص که از طرف خانواده و فامیلش هم مورد تمسخر و تحقیر قرار میگیره؛ اون از اون
روز به بعد، دایماً بیحوصله میشه؛ از زندگی لذت نمیبره؛ گاهی، احساس گناه و
پوچی میکنه؛ اشتهاش کم میشه و بیماریش، اونقدر شدید میشه که داروهای ضدافسردگی
آقابزه هم کارساز نمیشه؛ چندبار تصمیم میگیره حتی خودکشی هم بکنه و خودشو از کوه، به پایین پرت کنه اما آقا میمونه که از دور و بالای درخت، متوجهش میشه، با همکاری
دیگر میمونها، جلوشو میگیره. آخرسر، شیر از مرکز نگهداری بیماران روانی سر در میآره.
وقتی علت بیماریشو بررسی میکنن، میبینن اون از اینکه گول یه روباه رو خورده و حرفهای تحقیرآمیزی ازش شنیده و از طرفی دیگر، چون توسط یک موش کوچولو که در طول
زندگیش، هیچ اهمیتی بهش نمیداده و اصلاّ مهم نبوده براش، نجات پیدا کرده و بعدش هم
که توسط اطرافیان خودش تحقیر شده، خیلی ناراحت و دلخور شده. شیر وقتی در مرکز
نگهداری بیماران روانی، بستری میشه، روباه آشفتهای رو هم اونجا میبینه و به نظرش، آشنا
میآد؛ آره، اون درست تشخیص داده بوده؛ اون، همون روباهی بوده که دستو پاشو با زنجیر بسته بود.
روباهه، روی تخت دراز کشیده بود؛ طوری که دستو پاهاش، با زنجیر، به میلههای تخت بسته شده بود؛ اون، دچار اختلال شخصیت شده بود؛ روباهه، بعد از اون قضیه و فریب دادن شیر، خودشو
بزرگ و مهم تصور میکرده و احساس توانایی و لیاقت میکرده و فکر میکرده شخص مهم و
مشهوری شده که تونسته یک شیرو فریب بده و اینجوری، خودشو برتر از دیگرون میدیده و
از همه هم انتظار احترام و تحسین داشته که سرانجام اطرافیانش وقتی نمیتونن انتظارات
غیرواقعگرایانه و ناممکن اونو برآورده سازند، دچار افسردگی شدید میشه و چون داروهای
آقابزه هم مؤثر نمیافته، آخرسر، سر از تیمارستان درمیآره. روباهه، در طول درمان، هیچوقت هیچ ملاقاتیای نداشته و هرروز بیماریش، تشدید میشده اما شیر، ملاقاتی داشته؛ گاهی یه موش به ملاقاتش میرفته؛ همون موشی که نجاتش داده بوده...
![](https://rozup.ir/view/2829168/شیر.jpg)
ارسال نظر برای این مطلب
درباره ما
![Profile Pic Profile Pic](http://bagherpour.rozblog.com/user/bagherpour.jpg)
(در مورد موضوعات مربوط به تعليم و تربيت)(استفاده از مطالب وبلاگ، در جایی دیگر، منوط به ذکر منبع و درج نام نویسنده و مترجم است.)(نام و نام خانوادگی مدیر وبلاگ: محمدرضا باقرپور. اسم مستعار: «رضا» و گاهی «محمد»)ایمیل: hannaneh7@yahoo.com* hannaneh7.hannaneh7@gmail.com (سطح تحصیلات: کارشناسی ارشد) شمارههای تماس، با وبلاگ: 09141260189*09143006168* شماره اصلی و User name فضای مجازی: 09143006168 laylalalaylaylalalaylaylalay@ نویسنده، ویراستار متنهای فارسی، داستانک و مینیمالنویس. صاحب طولانیترین متن فارسی بدون نقطه، با بیش از 7500 کلمه. صاحب امتیاز و مدیر مسؤول رسانه «یادآوری». مطالب وبلاگ Comparative Education «آموزش و پرورش تطبيقی»، به مرور و با انتقاد و با پیشنهاد کاربران، منتقدان و همراه با نظارت دقیق و بازخوانی و بازنویسی مدیر وبلاگ، هم به لحاظ شکلی و هم به لحاظ محتوایی، ویراستاری و بهروزرسانی میشود. Welcome to my blog
مطالب
آرشیو
نظرسنجی
دیدگاه کلی جناب عالی، نسبت به این وبلاگ، چه گونه است؟
داستانک ها، تا چه حد، مورد پسند جناب عالی است؟
آيا جناب عالي، با استمرار اين وبلاگ، با اين شيوه، موافق مي باشيد؟
آمار سایت