... آنروز، کلی سفارش طوطی را کرده بود؛ اینگونه غذا بدهد؛ ظرف آبش، همیشه پر باشد؛ مهربان باشد و از ایندست سفارشها که دوست پدرم هم گفته بود: بابا تو اصلاً نگران نباش؛ من میدانم چهطور نگهداری کنم؛ خودت میدانی که من خودم، حیوانات را دوست دارم؛ من مخلص و ارادتمند هم خودت و هم طوطیات هستم و عین دوتا چشمهایم، از طوطی شما مواظبت خواهم کرد و اینطور میشود که پدرم، طوطی را با قفس و مقداری هم دانه و تخم آفتابگردان، تحویل دوستش میدهد.
بعد از بهنظرم دوسهماه بود که حال برادرم بهتر شد و پزشک این اجازه را داد که میتواند ترخیص شود. ما دوباره برگشتیم به شهر محل کار پدرم. پدرم قبل از هرکاری، سراسیمه رفت به سراغ طوطیاش. پدرم وقتی میرود به سراغ طوطیاش و طوطی را از دوستش مطالبه میکند، دوستش میگوید: کدام طوطی؟! و طوطی را بهکلی انکار میکند! پدرم عصبانی میشود و طرف را کتک میزند؛ پدرم، هیکل درشتی داشت؛ کار به کلانتری میکشد تا اینکه پدرم را موقتاً بازداشت میکنند و توصیه میکنند تا رضایت طرف را بگیرد وَالّا به زندان منتقلش میکنند.
وقتی پدرم، موضوع رضایت را مطرح میکند، دوستش میگوید: رضایت میدهم؛ به شرطی که طوطی، در دست من و برای من باشد. پدرم دوباره عصبانی میشود و دوباره طرف را کتک میزند و میگوید: مرد حسابی! تو مگر نمیگفتی طوطی دست تو نیست؟! الان چهطور میگویی پیش تو باید بماند؟ تا اینکه دوباره، کار به کلانتری میکشد و درنهایت هم پدر مرحومم نمیتواند طوطیاش را از دوستش پس بگیرد.
*خاطرهای از زبان یک شهروند تبریزی