در زمان خدمت سربازی، در پادگان، از قبل، به دوستان گفته بودم: من حوصله ظرف شستن را ندارم؛ این یکی را از من نخواهید؛ کارهای دیگر را میتوانم انجام دهم و در خدمتتان هم هستم اما کسی، هیچ توجهی نکرد به این خواستهام. یک بار که کلی هم ظرف جمع شده بود و اتفاقاً، بیشتر از همیشه و شستن آن را هم به من محول کرده بودند، هیچ حرفی نزدم؛ همه ظروف را که بیشترشان هم فلزی بود، همراه با قابلمه و تابه و قاشقها، به ته یک چاله عمیقی که به منظور جمع کردن نانهای خشک و ماندههای غذایی پادگان، به وسیله بیل مکانیکی، در حاشیه پادگان تعبیه شده بود و البته موشهایی هم به خاطر وفور نعمت، در آنجا پرسه میزدند، پرت کردم؛ دقیقاً نمیدانم مسؤولان پادگان، چرا و برای چه، دستور درست کردن آن چاله را داده بودند! شاید میخواستند بعدها و وقتی که کاملاً پر شد، رویش را با خاک بپوشانند. فردای آن روز و در زمان غذا گرفتن از سالن غذاخوری، بچهها، دنبال ظرفها بودند؛ بهخصوص، دنبال قابلمه بزرگ...
در یه ملاقات از پیش طراحی شدهای، روباه، به شیر میگه: «بابای شما، خوب بود؛ زور زیادی هم داشت؛ یه نعره که میکشید، زنجیر آهنی رو میشکست. تو هم، کم از پدرت نداری؛ این زنجیرو، به خودت ببند؛ ببینم تو هم میتونی بازش کنی؟» شیر، با یه حالت غروری و همراه یه غرّشی، زنجیرو برمیداره؛ دور بازوانش میبنده؛ روباه هم کمکش میکنه و چنددور هم از گردن و پاهاش ردش میکنه؛ بعدش هم یه قفلی، به زنجیر میزنه و کلیدشو، جلوی چشم شیره، پرت میکنه داخل برکه؛ رو میکنه به شیر و میگه: «شیرجان، سرورم، شیرین تر از جانم! من، جایی قرار دارم؛ باید بروم؛ امیدوارم تا من برمیگردم، بتونی زنجیرو پارهاش بکنی؛ آفتاب هم که چند ساعت دیگه میره؛ وقتی سایه شد، دیگه اذیت نمیشی.» شیر که بغض، گلوشو گرفته بود، میگه: «مگه تو، کی برمیگردی؟ به کلّی که نمیری؟ میری؟» روباه میگه: «شیرجان! عزیزم نمیدونم؛ بستگی داره به اینکه که کارم کی تموم بشه؛ شاید فردا، پس فردا، شاید هم یه هفته دیگه؛ ولی اومدنش که حتماًً میآم؛ من چیز زیادی ازت نمیخوام؛ من اخلاقمدار هستم! قول میدم با اعضای بدنت، کاری نداشته باشم. خب میدونی دیگه الآنه تاکسیدرمی، مد شده و آدما، مشتریشن؛ بهخصوص که شیر هم باشه اما من نمیدم ببرنت واسه تاکسیدرمی و بذارن گوشه اتاق خاک بخوری یا بزنن به دیوار و پزتو بدن؛ اونجوری حوصلهات هم سر میره! من فقط چندتا از اون تارهای بلند موی یال گردنتو لازم دارم؛ اون هم به خاطر اینکه بعضاً، در جادوجنبل، به دردم میخوره؛ امیدوارم راضی بوده باشی و حلالم کنی.» شیر، تازه میفهمه چه بلایی به سرش اومده...
فکر کردی من هم بخار روی شیشهام که زودی پاکم کنی؟ تو فکر کردی من، برف روی لونهاتم که بخوای به همین راحتی، پاروم کنی؟ مگه صدبار بهت نگفتم بیاحترامی رو نمیتونم تحمل کنم؟ زیر صفر زمستونو تحمل کردم؛ داخل کیسه موندم؛ خودمو، با تراشه چوب پوشوندم تا اینجوری، نه از دست سرما که از دست تو یکی، در امون باشم اما بازم اومدی سراغم؛ تو میخواستی ریشهامو، زیر دندونات خرد کنی. آخه تو از یک گل، چی میفهمی؟...
(در مورد موضوعات مربوط به تعليم و تربيت)(استفاده از مطالب وبلاگ، در جایی دیگر، منوط به ذکر منبع و درج نام نویسنده و مترجم است.)(نام و نام خانوادگی مدیر وبلاگ: محمدرضا باقرپور. اسم مستعار: «رضا» و گاهی «محمد»)ایمیل: hannaneh7@yahoo.com* hannaneh7.hannaneh7@gmail.com (سطح تحصیلات: کارشناسی ارشد) شمارههای تماس، با وبلاگ: 09141260189*09143006168* شماره اصلی و User name فضای مجازی: 09143006168 laylalalaylaylalalaylaylalay@ نویسنده، ویراستار متنهای فارسی، داستانک و مینیمالنویس. صاحب طولانیترین متن فارسی بدون نقطه، با بیش از 7500 کلمه. صاحب امتیاز و مدیر مسؤول رسانه «یادآوری». مطالب وبلاگ Comparative Education «آموزش و پرورش تطبيقی»، به مرور و با انتقاد و با پیشنهاد کاربران، منتقدان و همراه با نظارت دقیق و بازخوانی و بازنویسی مدیر وبلاگ، هم به لحاظ شکلی و هم به لحاظ محتوایی، ویراستاری و بهروزرسانی میشود. Welcome to my blog