در زمان
خدمت سربازی، در پادگان، از قبل، به دوستان گفته بودم: من حوصله ظرف شستن را ندارم؛ این یکی
را از من نخواهید؛ کارهای دیگر را میتوانم انجام دهم و در خدمتتان هم هستم اما کسی، هیچ
توجهی نکرد به این خواستهام. یک بار که کلی هم ظرف جمع شده بود و اتفاقاً، بیشتر
از همیشه و شستن آن را هم به من محول کرده بودند، هیچ حرفی نزدم؛ همه ظروف را که
بیشترشان هم فلزی بود، همراه با قابلمه و تابه و قاشقها، به ته یک چاله عمیقی که
به منظور جمع کردن نانهای خشک و ماندههای غذایی پادگان، به وسیله بیل مکانیکی، در حاشیه
پادگان تعبیه شده بود و البته موشهایی هم به خاطر وفور نعمت، در آنجا پرسه میزدند،
پرت کردم؛ دقیقاً نمیدانم مسؤولان پادگان، چرا و برای چه، دستور درست کردن آن چاله
را داده بودند! شاید میخواستند بعدها و وقتی که کاملاً پر شد، رویش را با خاک
بپوشانند. فردای آن روز و در زمان غذا گرفتن از سالن غذاخوری، بچهها، دنبال ظرفها
بودند؛ بهخصوص، دنبال قابلمه بزرگ تا مثل روال هرروزه، بروند و سهم غذای چندین
سرباز را بگیرند و بیاورند؛ قابلمهای در کار نبود؛ پرسیدند: کجاست این قابلمه و آخرین بار، چه کسی ظرفها را شسته؟ گفتم: ظرفی شسته نشده است؛ گفتم: قابلمه،
همراه با بقیه ظرفها و قاشقها، در داخل چاله نان است. گفتند: شوخی نکن؛ الان،
وقت غذا، به سر میرسد؛ اگر پنهانش کردهای، جایش را بگو برداریم؛ دیر میشود؛ میمانیم
از صف غذا. گفتم: شوخی ندارم. گفتند: یعنی چه که داخل چاله است؟! مگر میشود؟ گفتم: شده
دیگر؛ من به شما گفتم که حال و حوصله ظرف شستن را ندارم؛ بردم و همه ظرفها را با
اجازهتان، انداختم داخل چاله. این چاله پادگان هم، آنقدر گود بود که نمیشد بروی
داخل؛ بچهها رفته بودند و کنار چاله ایستاده بودند و یکییکی، ظرفها را با چه مهارتهای
خاصی و بعد از یک ساعت و اندی، با یک میله بلندی درآورده بودند؛ یعنی میله و شرایط چاله و ریزش بعضی قسمتهای آن، طوری بود که وقتی میخواستی یک بشقابی را دربیاوری، چندین بار میافتاد و دوباره
باید سعی میکردی و یا اینکه میله را میدادی به دیگری تا دیگری هم شانسش را
امتحان کند. قابلمه که عمق داشت و تابه که دستگیرهای داشت، راحت بود درآوردنش و در همان
ابتداء، قلاب کردند دوستان به میله و درآوردند اما درپوش قابلمه و بشقاب و قاشقها، خیلی سخت بود درآوردنشان
و وسیله مناسبی هم برای درآوردن آنها نبود. این کار، عملاً تبدیل شده بود به یک
مسابقه و بازی مهارتی که مشابه آن را بعضاً، در همین تلویزیون خودمان اجراء میکنند و نشان میدهند و جایزه
هم میگذارند برایش. وقتی گلایه کردند، گفتم: شما باید خیلی هم خوشحال باشید از
اینکه بعد از انداختن ظرفها در چاله، نان خشک جدیدی نریختهاند در چاله؛ و الا نمیشد
هیچ ظرفی را پیدا کرد. آن روز، ظرفها را درآوردند اما چند نفرمان، بیغذا ماندیم و
چند نفری هم داخل نان لواش، غذا گرفتند و غذایشان را با دست خوردند. چند نفر از
دوستان هم در سالن، غذا خوردند؛ البته با دستشان. من خودم، آن روز را بیغذا ماندم و
تا وقت شام که معمولاً غذای ساده و مختصری میدادند، منتظر ماندم. از آنموقع به
بعد و تا آخر خدمت سربازی، دیگر هیچ ظرفی به من، ارجاع داده نشد.
ارسال نظر برای این مطلب
درباره ما
(در مورد موضوعات مربوط به تعليم و تربيت)(استفاده از مطالب وبلاگ، در جایی دیگر، منوط به ذکر منبع و درج نام نویسنده و مترجم است.)(نام و نام خانوادگی مدیر وبلاگ: محمدرضا باقرپور. اسم مستعار: «رضا» و گاهی «محمد»)ایمیل: hannaneh7@yahoo.com* hannaneh7.hannaneh7@gmail.com (سطح تحصیلات: کارشناسی ارشد) شمارههای تماس، با وبلاگ: 09141260189*09143006168* شماره اصلی و User name فضای مجازی: 09143006168 laylalalaylaylalalaylaylalay@ نویسنده، ویراستار متنهای فارسی، داستانک و مینیمالنویس. صاحب طولانیترین متن فارسی بدون نقطه، با بیش از 7500 کلمه. صاحب امتیاز و مدیر مسؤول رسانه «یادآوری». مطالب وبلاگ Comparative Education «آموزش و پرورش تطبيقی»، به مرور و با انتقاد و با پیشنهاد کاربران، منتقدان و همراه با نظارت دقیق و بازخوانی و بازنویسی مدیر وبلاگ، هم به لحاظ شکلی و هم به لحاظ محتوایی، ویراستاری و بهروزرسانی میشود. Welcome to my blog
مطالب
آرشیو
نظرسنجی
دیدگاه کلی جناب عالی، نسبت به این وبلاگ، چه گونه است؟
داستانک ها، تا چه حد، مورد پسند جناب عالی است؟
آيا جناب عالي، با استمرار اين وبلاگ، با اين شيوه، موافق مي باشيد؟
آمار سایت