خیلی وقت پیش، یه همسایهای داشتیم؛ اسم مرد الان یادم نیست؛ اسم خانم، «طوئز» بود؛ یعنی ما بهش میگفتیم: «طوئزخانیم»؛ من بعدها، فهمیدم که منظور از «طوئز»، طاووس بوده و «طوئز» درواقع، مخفف طاووس بوده؛ الله متعال، رحمتشان کند؛ هم آن خانم را و هم آن مرد را؛ چهقدر دوستداشتی بودن این زن و شوهر. بهنظرم، وضع مالی خوبی هم نداشتن. مادر مرحومم، سالهای سال، در هر ماه رمضانی، به وقت افطار و اندکی مونده به اذان مغرب که غذاهای متنوعی هم درست میکرد، قبل از افطار و قبل از اینکه غذای مارو بده و قبل از اینکه سفره خونه رو پهن کنه، غذاهای اونارو را میچید داخل یک مجمعه مسی بزرگی - که از قد و اندازه من هم بزرگتر بود و باید دستامو قشنگ کامل باز میکردم تا مجمعه را میگرفتم و چهقدر هم، سنگین میشد؛ یعنی مجمعه خالی، خودش سنگین بود؛ وقتی هم قابلمه غذا و ظرف خورشت و سوپ هم چیده میشد همراه با ...
در زمان خدمت سربازی، در پادگان، از قبل، به دوستان گفته بودم: من حوصله ظرف شستن را ندارم؛ این یکی را از من نخواهید؛ کارهای دیگر را میتوانم انجام دهم و در خدمتتان هم هستم اما کسی، هیچ توجهی نکرد به این خواستهام. یک بار که کلی هم ظرف جمع شده بود و اتفاقاً، بیشتر از همیشه و شستن آن را هم به من محول کرده بودند، هیچ حرفی نزدم؛ همه ظروف را که بیشترشان هم فلزی بود، همراه با قابلمه و تابه و قاشقها، به ته یک چاله عمیقی که به منظور جمع کردن نانهای خشک و ماندههای غذایی پادگان، به وسیله بیل مکانیکی، در حاشیه پادگان تعبیه شده بود و البته موشهایی هم به خاطر وفور نعمت، در آنجا پرسه میزدند، پرت کردم؛ دقیقاً نمیدانم مسؤولان پادگان، چرا و برای چه، دستور درست کردن آن چاله را داده بودند! شاید میخواستند بعدها و وقتی که کاملاً پر شد، رویش را با خاک بپوشانند. فردای آن روز و در زمان غذا گرفتن از سالن غذاخوری، بچهها، دنبال ظرفها بودند؛ بهخصوص، دنبال قابلمه بزرگ...
سرعت زندگی، چهقدر زیاد شده! سریع، غذا میخوریم؛ سریع، راه میرویم؛ سریع، حرف میزنیم و سریع هم نتیجهگیری و قضاوت میکنیم.
محمدرضا باقرپور
بهش گفتم: بعد از غذا، سیگار نکش؛ معدهات اسیدی میشه و مانع هضم غذا میشه. گفت: نه؛ اتفاقاً بعد از غذا، سیگار میچسبه؛ مگه میشه آبگوشت و کبابو بخوری؛ روش، یه سیگار نزنی؟ بهش گفتم: بعد از غذا، آب نخوریا؛ آب، شیره معدهاتو رقیق میکنه و باز هم هضم غذا رو مشکل میکنه. گفت: برو بابا؛ آب نخورم که غذا پایین نمیره. بهش گفتم: بعد از غذا، میوه نخور؛ نفخ میآره. گفت: برو تو هم؛ مگه ندیدی توی رستورانها، بعد از غذا میوه میآرن؟ گفتم: بعد از غذا مبادا بری حموم؛ چون در جریان خون اطراف معده، اختلال به وجود میآد و هضم غذا رو مشکل میکنه و گفتم:...
در یکی از غذاخوریهای مدرن بالای شهر کار میکرد؛ کارش، حمل غذا به منزل و محل کار مردم بود؛ میگفت در اون مدت ۷ سال کارگری، با دستمزد کمی که داشته، حتی یک بار هم نشده بوده و نتونسته بوده غذای اونجا رو بخوره. میگفت: یه بار وقتی داشتم واسه یه آقای بالاشهری غذا میبردم، پولشو که پرداخت کرد، ازم پوزش خواست! بهم گفت: غذا رو اگه میل دارین، خودتون صرف کنین؛ من امروز فراموش کرده بودم؛ ناهار را یه جایی دعوتم و بعد از سفارش غذا و خیلی دیر یادم افتاد؛...
از شهر، فرار کرده بود؛ گاهگاهی، سر میزدم بهش؛ غذا میبردم براش و ازش میپرسیدم چی دوست داره تا ببرم براش؛ اون روز، باز هم توی جاده دیدمش؛ خیلی دوست داشتم یه گپی باهاش بزنم و درد دلشو گوش کنم؛ مردم میگفتن: «دیوونه است.» کلی باهم حرف زدیم. میگفت: «من، خودم یکی از معروفترین! افراد هستم؛ خیلیها، راجع به من و پشت سر من، حرف میزنن؛ امان از دست این مردم؛ این، یعنی معروفیّت!» وقتی ازش پرسیدم: «چرا صورتشو سیاه کرده؟» گفت: «شما مگه خودتون توی موقعیتهای مختلف، رنگ عوض نمیکنید؟ من هم وقتی بیرون از شهرم، اینجوری رنگ عوض میکنم و استتار میکنم اما نه از ترس حیوانات بلکه از ترس انسانها! تا آسیبی بهم نرسه؛ آسیب یک انسان، از آسیب یک حیوان، مهلکتر و زمینگیرتره.» بهش گفتم: «لااقل، یه وسیله ارتباطی جور میکردی واسه خودت؛ الآنه، همه دیگه موبایل دارن؛ از اون ارزوناش هم میتونی بگیری.» گفت: «من دوست دارم ارتباطم با همه، صورت به صورت باشه؛ من وقتی هستم، با تمام وجود هستم و وقتی نیستم، به کلی نیستم.» پرسیدم: «اینجا راحتی؟» گفت:...
دوستان لطف میکردند! برای ایجاد یک تنوع غذایی و تهیه غذایی خوشمزه، کفترچاهی میگرفتند؛ در کنار سایر دوستانی که سهم همه اونارو هم میدادن، برای من هم هــر چند روز یک بار، سه تا کبــوتر چاق و چله میآوردنـد...
بهش گفتم: بعد از غذا، سیگار نکش؛ معده ات اسیدی می شه و مانع هضم غذا می شه. گفت: نه، اتفاقا بعد از غذا، سیگار می چسبه؛ مگه می شه آبگوشتو کبابو بخوری، روش یه سیگار نزنی؟!...
(در مورد موضوعات مربوط به تعليم و تربيت)(استفاده از مطالب وبلاگ، در جایی دیگر، منوط به ذکر منبع و درج نام نویسنده و مترجم است.)(نام و نام خانوادگی مدیر وبلاگ: محمدرضا باقرپور. اسم مستعار: «رضا» و گاهی «محمد»)ایمیل: hannaneh7@yahoo.com* hannaneh7.hannaneh7@gmail.com (سطح تحصیلات: کارشناسی ارشد) شمارههای تماس، با وبلاگ: 09141260189*09143006168* شماره اصلی و User name فضای مجازی: 09143006168 laylalalaylaylalalaylaylalay@ نویسنده، ویراستار متنهای فارسی، داستانک و مینیمالنویس. صاحب طولانیترین متن فارسی بدون نقطه، با بیش از 7500 کلمه. صاحب امتیاز و مدیر مسؤول رسانه «یادآوری». مطالب وبلاگ Comparative Education «آموزش و پرورش تطبيقی»، به مرور و با انتقاد و با پیشنهاد کاربران، منتقدان و همراه با نظارت دقیق و بازخوانی و بازنویسی مدیر وبلاگ، هم به لحاظ شکلی و هم به لحاظ محتوایی، ویراستاری و بهروزرسانی میشود. Welcome to my blog