در زمان خدمت سربازی، در پادگان، از قبل، به دوستان گفته بودم: من حوصله ظرف شستن را ندارم؛ این یکی را از من نخواهید؛ کارهای دیگر را میتوانم انجام دهم و در خدمتتان هم هستم اما کسی، هیچ توجهی نکرد به این خواستهام. یک بار که کلی هم ظرف جمع شده بود و اتفاقاً، بیشتر از همیشه و شستن آن را هم به من محول کرده بودند، هیچ حرفی نزدم؛ همه ظروف را که بیشترشان هم فلزی بود، همراه با قابلمه و تابه و قاشقها، به ته یک چاله عمیقی که به منظور جمع کردن نانهای خشک و ماندههای غذایی پادگان، به وسیله بیل مکانیکی، در حاشیه پادگان تعبیه شده بود و البته موشهایی هم به خاطر وفور نعمت، در آنجا پرسه میزدند، پرت کردم؛ دقیقاً نمیدانم مسؤولان پادگان، چرا و برای چه، دستور درست کردن آن چاله را داده بودند! شاید میخواستند بعدها و وقتی که کاملاً پر شد، رویش را با خاک بپوشانند. فردای آن روز و در زمان غذا گرفتن از سالن غذاخوری، بچهها، دنبال ظرفها بودند؛ بهخصوص، دنبال قابلمه بزرگ...
یکی از دوستان دانشجوی یه دانشگاه معروفی تعریف میکرد؛ میگفت: اون روز، در کارگاه دانشگاه داشتیم با دانشجویان، زمان تنفس رو سپری میکردیم؛ ساندویچ گرفته بودیم از بوفه دانشگاه؛ آورده بودیم سالن و داشتیم میخوردیم؛ یه نفر آقا با لباسهای ساده و با یه پلاستیک مشکی در دستش، اومد داخل؛ یه دوری زد داخل سالن و نونای مونده و ته ساندویچیهای روی میزهارو جمع کرد؛ گذاشت داخل پلاستیک؛ بعدش هم شیشه نوشابههارو یه نگاهی کرد و نصفه موندهها رو سرکشید؛ بعدش هم از دانشجوها تقاضای کمک مالی کرد؛ برای دانشجوها توضیح میداد پولو برای خودش نمیخواد و برای کار خیره! اینجوری و با این شگرد، یه پولی به جیب زد و راهشو کشید رفت؛ من متعجب موندم که چهطور گذاشتهاند اینجور آدما بیان داخل دانشگاه اما برخی دوستان، اون قدیمیا تعجب نکردند. من پرسیدم ازشون: اون زباله جمع کنه؟ کیه؟ گفتند: نه بابا چی داری میگی؟...
مغازه، تا خانه خیلی دور بود؛ آن هم با پای پیاده اما فرصتی بود برای دیدن خیابان و مسیری که جز برای خریدن سنگک، شانس دیدنشان را نداشتم؛ این بود که تمام این راه را با اشتیاق، طی میکردم؛ آن روز هم به هوای سنگک، رفتم؛ یعنی مادر مرا فرستاد تا بلکه بشود نانی تهیه کنم. در مغازه، عمو و پدر داشتند ویژ ویژ میدوختند؛ دوختهای مستقیم و خیلی طولانی پیراهن کردی و من، با ذوقی عجیب، طاقههای پارچه را نگاه میکردم و لا به لای طاقهها، نگاهی هم به روزنامههای کهنهای داشتم که به دیوارها چسبانده بودند و صدها بار آنها را خوانده بودم اما باز، کششی وصفناشدنی برایم داشتند؛ آن کلمات ریز و درشت، جادوی کاغذ و کلمه و حروف؛ آن وقت بود که برای نمیدانم چندمین بار، رفتم روی چهارپایه و دو تا طاقه را توی قفسه جا به جا کردم و شروع کردم به خواندن. این کلمات، برایم چه جذابیت وصفناپذیری داشتند: «آگهی مناقصه». طوری این کلمه را میخواندم انگار شعری موزون است؛ برایم اهمیت نداشت مناقصه یعنی چه؛ همینکه روی کاغذ، به چیزی از جنس کلمه تبدیل شده بود، کافی بود.
عزیزی رو از دست داده بودم؛ شام غریبانش، بلند شدم رفتم یه غذایی بگیرم بیارم برای مهمونا؛ آخرشب بود؛ رفتم به یه کبابی؛ گوشت چرخکرده داشت اما آماده و سیخ کردهاشو نداشت و تموم شده بود؛ ازطرفی دیگه، شاگردش هم رفته بود و کمکی نداشت؛ گفت: گوجه فرنگی نداره. بهم گفت: خودم کبابهارو حل میکنم و سریع، کارشو شروع کرد و تکنفره، کبابهای زیادی رو سیخ کرد. رفتم از یخچال، چندتا نوشابه بزرگ ورداشتم و داخل پلاستیک کردم...
دیشب که نون سنگک گرفتم، گفتم کنجد هم بزنن؛ برگشتنی، یه سگ ولگردی رو دیدم...
(در مورد موضوعات مربوط به تعليم و تربيت)(استفاده از مطالب وبلاگ، در جایی دیگر، منوط به ذکر منبع و درج نام نویسنده و مترجم است.)(نام و نام خانوادگی مدیر وبلاگ: محمدرضا باقرپور. اسم مستعار: «رضا» و گاهی «محمد»)ایمیل: hannaneh7@yahoo.com* hannaneh7.hannaneh7@gmail.com (سطح تحصیلات: کارشناسی ارشد) شمارههای تماس، با وبلاگ: 09141260189*09143006168* شماره اصلی و User name فضای مجازی: 09143006168 laylalalaylaylalalaylaylalay@ نویسنده، ویراستار متنهای فارسی، داستانک و مینیمالنویس. صاحب طولانیترین متن فارسی بدون نقطه، با بیش از 7500 کلمه. صاحب امتیاز و مدیر مسؤول رسانه «یادآوری». مطالب وبلاگ Comparative Education «آموزش و پرورش تطبيقی»، به مرور و با انتقاد و با پیشنهاد کاربران، منتقدان و همراه با نظارت دقیق و بازخوانی و بازنویسی مدیر وبلاگ، هم به لحاظ شکلی و هم به لحاظ محتوایی، ویراستاری و بهروزرسانی میشود. Welcome to my blog