فکر میکردم پروفسور مرده. اصلاً ما ایرانیها، کسی را که زنده باشد، خیلی بزرگ نمیدانیم. برای ما، بزرگی ارتباط غریبی با مرگ دارد و چون توی کتابها، اسم او را خوانده بودم و بهخصوص توی پاورقیها همیشه توضیحات مفصلی از او درج میشد، دیگر مطمئن بودم که باید حداقل، پنجاه سالی از مرگ او گذشته باشد. خوب حالا پروفسور میآمد تبریز و من خوشحال بودم که او را خواهم دید. بالاخره میتوانستم پروفسوری را که حتی تلفظ درست اسمش را نمیدانستم، ببینم اما آنچه که ناراحتم میکرد، این بود که پروفسور تنها نمیآمد؛ آقای سردبیر هم با او میآمد یا شاید هم او، با آقای سردبیر میآمد. اصلاً آمدن آقای سردبیر، خیلی مهمتر از پروفسور بود. بالاخره پروفسور، با وجود اینکه علیرغم تصور من زنده بود، آلمانی بود و من هم آلمانی نمیدانستم. در ثانی او درباره من چیزی نمیدانست و کلاً از دانشجو بودن یا نبودن من هم اطلاعی نداشت. اصلاً چرا اینقدر حرف را کش بدهم؟ من برای پروفسور اهمیتی نداشتم؛ فقط آقای سردبیر مهم بود. بهخصوص اینکه با پروفسور میآمد. همینکه آقای سردبیر، با آدمی به آن بزرگی که فکر میکردم مرده باشد، میآمد معلوم بود که...
![](https://rozup.ir/view/3170557/444.png)