حکایت سیل، حکایت تازهای نیست. هر سال، بهار یکی دو روز این طرف و آن طرفتر، بارانی میأگیرد و تگرگی میزند و بعدش هم سیلابی راه میافتد. این روزها، نه تنها شاهدان معمولی و کاملاً اتفاقی میتوانند سیل را از نزدیک ببینند، بلکه شاهدانی هم هستند که درست، به هوای دیدن سیل، به خیل شاهدان میپیوندند. البته غرض، تنها دیدن نیست؛ فیلم و عکس گرفتن و به اشتراک گذاشتن آن هم از انگیزههای این حرکت است؛ بنابراین آنهایی که در این هوا، به هر دلیلی از خانه بیرون نرفتهاند و حتی اهالی شهرهای دور و نزدیک هم میتوانند سیل را به صورت لایو یا همان زنده خودمان، ببینند و هیجانات خودشان را ابراز کنند. حالا دیگر یکی از تفریحات مردم این شده که خودشان را به محل حوادث طبیعی و غیرطبیعی برسانند و چنان فیلمی بگیرند که بالای دست بقیه استوریها بلند شود و لایک بیشتری بخورد. نمیخواهم بروم سراغ سؤالهای تکراری که چرا از حوادث، فیلمبرداری میکنیم و با آن عکس سلفی میگیریم و چرا اصلاً حادثه برای ما حکم تفریح را پیدا کرده و چنین و چنان! اینها هم بالاخره حقایق جامعه امروز ما هستند و کم یا زیاد، هیجانهای مورد نیاز مردم را تأمین میکنند؛ آن هم به صورت ناگهانی و گاه غیر قابل پیشبینی و از همه مهمتر، مجانی و بیهزینه. به مدد تکنولوژیهای نوین، به راحتی میتوان این هیجانها را به اشتراک گذاشت تا به اندازه مورد نیازمان، هیجانزده شویم و البته همراه با کمی نگرانی و تأثر و تأسف اما هنوز هم رویکردهای سنتیتری، به مقوله سیل وجود دارد و نگاههای کارکردگرایانه بعضیها را نباید از نظر دور داشت. چند روز پیش، ناگهان توسط باران و تگرگ، در وسط خیابان غافلگیر شدم و البته بسیار بیشتر از اندازه مورد نیازم، هیجانزده و نگران شدم. کفشهایم پر از آب شده بود و این احتمال را به وجود میآورد که ناگهان از هم گسیخته شود. یک تلنگر حسابی خوردم برای اینکه دیر یا زود باید کفش دیگری دست و پا کنم؛ چرا که یادم افتاد این کفشها، اگر نه در تندباد و موج حوادث، اما بالاخره در این پازدنهای روزمره، یک روزی طاقتش طاق میشود. از طرفی، سر تا پا خیس شده بودم و از اینکه مبادا سرما بخورم، نگران شدم. همان یک سرماخوردگی، کلی دنگ و فنگ دارد؛ از دردسر دکتر رفتن و گذراندن دوره سرماخوردگی الی آخر. اینها به کنار، باید سریع خودم را به خانه میرساندم که شامی دست و پا کنم. بالاخره نمیتوان برای شکم چندتا آدم گرسنه بهانه تراشید که چون باران میبارید، نتوانستم نانوایی بروم و مایحتاج شام را تهیه کنم. این بود که با یک جست، کانگورووار پریدم داخل میوهفروشی سر محل و چند قلم میوه و سبزی سفارش دادم. پیرمردی که معلوم بود از این بوران، به مغازه میوهفروش پناه آورده، روی چهارپایهای نشسته بود و از باران میگفت؛ از شدت و عظمتش؛ طوری شاخ و برگ میداد و توصیف میکرد گویی به جز او کسی آن باران را ندیده! باران داشت آرام میگرفت اما سیلاب همچنان جاری بود و به نظر میرسید دارد بیشتر و بیشتر هم میشود. داشتم سبزی و میوهام را تحویل میگرفتم که حرف پیرمرد به اینجا رسید: «اما عجب سیلی بود؛ دمش گرم؛ جویها را شست و تمیز کرد. خدا میداند چهقدر آشغال توی جویها تلنبار شده بود؛ همه را یکجا برد و صفایی به شهر داد.» یادم افتاد از وقتی این شبکههای مجازی راه افتاده بودند، همهاش درگیر ظاهر ماجرا شده بودیم و کارکردهای جدیتر سیل یادمان رفته بود. بله، بردن آشغالها مهمترین کاری است که سیل هر ساله برایمان انجام میدهد. دستش درد نکند و به قول پیرمرد، دمش گرم. هرقدر هم که خرابی به بار میآورد، نوش جانش. بگذار بین این همه آشغال، چند تا اتومبیل و خرت و پرت اضافی هم ببرد؛ چه ایرادی دارد؟ برای این چند تا وسیله ناقابل نمیشود خوبیهایش را نادیده بگیریم.
* ✍️ پروین بابایی