خواندن مطالبی که هنگام سبزی پاک کردن مادرم، در روزنامهها میدیدم و میخواندم، مانند چرت زدنهای کوتاه ده، دوازده دقیقهای، در گوشه اتاق خانه مادری، لذتبخش بود.
محمدرضا باقرپور
خواندن مطالبی که هنگام سبزی پاک کردن مادرم، در روزنامهها میدیدم و میخواندم، مانند چرت زدنهای کوتاه ده، دوازده دقیقهای، در گوشه اتاق خانه مادری، لذتبخش بود.
محمدرضا باقرپور
مغازه، تا خانه خیلی دور بود؛ آن هم با پای پیاده اما فرصتی بود برای دیدن خیابان و مسیری که جز برای خریدن سنگک، شانس دیدنشان را نداشتم؛ این بود که تمام این راه را با اشتیاق، طی میکردم؛ آن روز هم به هوای سنگک، رفتم؛ یعنی مادر مرا فرستاد تا بلکه بشود نانی تهیه کنم. در مغازه، عمو و پدر داشتند ویژ ویژ میدوختند؛ دوختهای مستقیم و خیلی طولانی پیراهن کردی و من، با ذوقی عجیب، طاقههای پارچه را نگاه میکردم و لا به لای طاقهها، نگاهی هم به روزنامههای کهنهای داشتم که به دیوارها چسبانده بودند و صدها بار آنها را خوانده بودم اما باز، کششی وصفناشدنی برایم داشتند؛ آن کلمات ریز و درشت، جادوی کاغذ و کلمه و حروف؛ آن وقت بود که برای نمیدانم چندمین بار، رفتم روی چهارپایه و دو تا طاقه را توی قفسه جا به جا کردم و شروع کردم به خواندن. این کلمات، برایم چه جذابیت وصفناپذیری داشتند: «آگهی مناقصه». طوری این کلمه را میخواندم انگار شعری موزون است؛ برایم اهمیت نداشت مناقصه یعنی چه؛ همینکه روی کاغذ، به چیزی از جنس کلمه تبدیل شده بود، کافی بود.
هر صبح سردی و هر شروع سختی، با طلوع آفتاب، گرم و آسان میشود و یک رسانه صادق هم میتواند با بصیرتافزایی، نقش آفتاب را ایفاء کند.
محمدرضا باقرپور
از بيل گيتس پرسيدند: از تو ثروتمندتر هم هست؟ گفت: بله، فقط يک نفر. پرسيدند: چه کسی؟ بيل گيتس، ادامه داد: سالها پيش، زمانی که از اداره اخراج شدم و بهتازگی، به انديشههای خود و درحقيقت به طراحی مايکروسافت میانديشيدم، روزی در فرودگاهی در نيويورک بودم که قبل از پرواز، چشمم به نشريهها و روزنامهها افتاد؛ از تيتر يک روزنامه، خيلى خوشم اومد، دست کردم توی جيبم که روزنامه رو بخرم؛ ديدم پول خرد ندارم؛ خواستم منصرف بشم که ديدم يک پسربچه سياهپوست روزنامهفروش، وقتی اين نگاه پرتوجه مرا ديد، گفت: اين روزنامه، مال خودت؛ بخشيدمش؛ بردار برای خودت. گفتم: آخه من پول خرد ندارم! گفت: برای خودت! بخشيدمش! سه ماه بعد، بر حسب تصادف، باز توی همان فرودگاه و همان سالن، پرواز داشتم. دوباره، چشمم به يك مجله خورد؛ دست کردم توی جيبم؛ باز ديدم پول خرد ندارم؛ باز همان بچه، بهم گفت: اين مجله رو بردار برای خودت. گفتم:...
با سلام و احترام به همه کسانی که به این وبلاگ سرمیزنند، بر خود فرض میدانم یک تشکری صمیمانه کنم از همه کسانی که چه برای تشویق و چه با هر نیتی، به وبلاگ سر زدند و میزنند؛ آنهايی كه نظر دادند و میدهند و تشکر میکنم از آن بزرگوارانی که حضوری و تلفنی، راهنما و تشویقگر بودند؛ اما از چیزی که دلخور شدم، نه البته بیشتر به خاطر خودم، بلکه به خاطر همین فراگیر و همهگیر بودن این فقر فرهنگی برخی اشخاص فرهنگنما که دور از محضر شما مخاطبان، ابتداییترین و بدیهیترین موارد را هم، در حیطه فرهنگی رعایت نمیکنند؛ منظورم از آنها، همان کسانی هستند که مثل کسانی که از جیب بغلدستیشان، چیزی را کش میروند؛ حتی بدون اینکه بدانند مسموم است یا سالم، آنها هم مطالبی را از هر جایی که دوست داشتند، کش میروند و با این دلهدزدی، صدمه میزنند به همه چیز؛ برای من عجیب نیست این حرکات؛ چون من هم یک ایرانیام و میدانم که در ایران، کسی که کپیپيست بلد نباشد، اصلاً ایرانی نیست! و بیشتر ما، کم و بیش این کپیبرداری را چه در دوران کودکی در دبستان و چه در دوران دانشجویی و بالاتر از آن، در دوران تدریس و استادی و حتی بالا و بالاتر از آن، حتی در جلسات اداری كه قرار بوده مطلبی را بيان كنيم، تجربه کردهایم؛ اما عجیب اینجا بود و است که لحظاتی پس از گذاشتن مطلب در وبلاگ، با جستجو، متوجه شدم مطالبم در چندین وبلاگ دیگر و در یکی از شبکههای اجتماعی، درج شده که هم خوشحال شدم و هم ناراحت؛ خوشحال از این بابت که مطالبم شاید ارزش درج داشتهاند که اینچنین با این سرعت، از آن استفاده شده؛ اما استفاده از مطالب دیگران، روال خودش را دارد و عیب هم نیست؛ چون قرار هم نیست همه ما، مطلب تولید کنیم؛ اما یکی از اولین اصول آن، درج منبع و نام نویسنده یا مترجم است که متأسفانه در بیشتر مواقع، رعایت نمیکنیم...