خانمبزه، سهتا بزغاله داشت: شنگول، منگول و حبه انگور. روزی از روزا، خانم بزه، از خونه بیرون میره تا واسه بچههاشون، علف و شیر بیاره. توی همین موقع، گرگه که اوضاع رو داشته از قبل رصد میکرده، از فرصت استفاده میکنه؛ میآد دم درشون و تق و تق، در میزنه؛ بچهها میپرسن: کیه در میزنه؟ گرگه میگه: منم دیگه؛ مامانتون. بچهها میگن: بذار نگاه کنیم؛ آی دروغگو ما که داریم میبینم تو رو توی آیفون بد جنس. گرگه نتیجه نمیگیره از کارش؛ گرگه، عکس مامانبزه رو که قبلاً با موبایلش انداخته بوده، میبره پیش یه جراح؛ عکسشو نشون میده؛ کلی هم پول خرج میکنه و صورتشو تا حدودی شبیه مامانبزه میکنه و در فرصتی دیگر دوباره برمیگرده در میزنه؛ بچهها میپرسن: کیه؟ گرگه میگه: منم مادرتون؛ زود درو وا کنید؛ شیر و علف آوردم واستون. بچهها که داشتن تصویرو میدیدن، کمی شک میکنن و واسه اینکه مادرشون کلید درو داشته و هم اینکه توی یخچالشون به اندازه کافی شیر و علف داشتن و هم واسه این که مامانشون هیچوقت در اون ساعت، خونه نمیاومده، بهشون شک میکنن؛ میگن: خب مامانجون! تاریخ تولدتو بگو؛ اون وقت درو وا میکنیم برات. گرگه این دفعه دیگه نمیدونه چیکار باید بکنه؛ اون افسوس میخوره و با خودش، عهد میبنده وقتی میخواد وارد چنین پروژههایی بشه، دیگه به شیوه سنتی عمل نکنه و کاملاً علمی بره جلو. گرگه ولکن نبود؛ دلش همهاش پیش اونا بود و هر روز میرفت دم درشون و درمیزد اما مدتی بود دیگه کسی جواب هم نمیداد! یه روز وقتی داشت درو میزد، آقا شغاله که توی همسایگی اونا بود، سرشو از پنجره بیرون میآره؛ بهش میگه: عجب رویی داری تو؛ بابا زنگولهپا و بچههاش خیلی وقته از اینجا رفتهاند؛ تو چرا نمیفهمی و نمیخوای واقعیت را قبول کنی؟ تو چرا کاری رو که میخوای انجام بدی، روش مطالعه نمیکنی؟...
در باغ وحشها، همه حیوانات معمولاً بعد از سپری شدن یک مدتی، به یک آرامشی رسیدهاند؛ آنها، وضعیت موجود را قبول کردهاند؛ حتی آن شیرش هم قبول کرده که باید داخل قفس باشد و بماند؛ لم داده و عین خیالش هم نیست. خرس هم همینطور؛ میمون هم که از همان روز اول، به بازیگوشی و دلقکی خودش مشغول است. کروکودیل، با یک وعده غذای مرغ زنده، رام شده و فیل، به خاطر چند تا هویج و کلم، سواری میدهد؛ بقیه حیوانات هم حال و وضعشون، مشابه همین وضعیت است؛ فقط در این وسط، حیوانی که خشم خودش را...
در یه سفر برونشهری، دیدم یه گرگی اومد پیش سگ و اونو داشت با خودش میبرد؛ پیشنهاد دادم و البته اصرار کردم سفرو متوقف کنیم و موضوع رو بررسی کنیم؛ برام عجیب بود این صحنه...
در آن شهرستان، قصاب پير، ولی تنومندی، با صورتی سرخ، طوری كه مويرگهای صورتش پيدا بود، زندگی میكرد؛ او خودش، از گوشت قرمز، استفاده نمیكرد و گوشت مرغ، میخورد؛ به خاطر همين، در منزلش كه در حاشيه شهر قرار داشت، مرغ و خروس نگهداری میكرد...
(در مورد موضوعات مربوط به تعليم و تربيت)(استفاده از مطالب وبلاگ، در جایی دیگر، منوط به ذکر منبع و درج نام نویسنده و مترجم است.)(نام و نام خانوادگی مدیر وبلاگ: محمدرضا باقرپور. اسم مستعار: «رضا» و گاهی «محمد»)ایمیل: hannaneh7@yahoo.com* hannaneh7.hannaneh7@gmail.com (سطح تحصیلات: کارشناسی ارشد) شمارههای تماس، با وبلاگ: 09141260189*09143006168* شماره اصلی و User name فضای مجازی: 09143006168 laylalalaylaylalalaylaylalay@ نویسنده، ویراستار متنهای فارسی، داستانک و مینیمالنویس. صاحب طولانیترین متن فارسی بدون نقطه، با بیش از 7500 کلمه. صاحب امتیاز و مدیر مسؤول رسانه «یادآوری». مطالب وبلاگ Comparative Education «آموزش و پرورش تطبيقی»، به مرور و با انتقاد و با پیشنهاد کاربران، منتقدان و همراه با نظارت دقیق و بازخوانی و بازنویسی مدیر وبلاگ، هم به لحاظ شکلی و هم به لحاظ محتوایی، ویراستاری و بهروزرسانی میشود. Welcome to my blog